مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

خدا رو دوست دارم

خدا را دوست دارم ، به خاطر این كه آهنگ حرف هاش همیشه من را آرام می كند خدا را دوست دارم ، به خاطر این كه من را برای خودم می خواهد، نه خودش خدا را دوست دارم ، به خاطر این كه همیشه وقت دارد حرف هایم را بشنود خدا را دوست دارم ، به خاطر این كه فقط وقت بی كاریش یاد من نمی افتد خدا را دوست دارم ، به خاطر این كه همیشه پیشم می ماند و من را تنها نمی گذارد، خدا را دوست دارم ، به خاطر این كه به من می گوید دوستم دارد و دوست داشتنش اش را مخفی نمی كند خدا را دوست دارم ، به خاطر این كه ، می گذارد دوستش داشته باشم ، وقتی می دانم لیاقت آنرا ندارم خدا را دوست دارم به خاطر این كه از من می پذیرد كه بگویم : خدا را دوست دارم...♥   ...
29 آبان 1390

عکس

سلام دخمل گلم این عکس خوشگل رو دایی محمد واست درست کرده....... (از مجموع عکس  هایی که بابایی با موبایلش از شما گرفته ). این رو تو فیسبوکش گذاشته تا همه دوست هاش ببینن.....عکس هایی از ماه اول  تولدته  قشنگم.........دسته دایی جون درد نکنه راستی ردیف اخر دومین عکس از سمت راست پس زمینه موبایل بابایی....بابایی همیشه میگه عاشق این عکسته......   ...
25 آبان 1390

عکس هایی از 2 ماهگی مرسانا جون

مرسانا  تو بغل رومینا جون(دخترخاله مامان مهسا).رومینا جون اینجا ٢ سال و١٠ ماهشه   اینجا مرسانا جون داره فیلم عروسی مامان وبابا رونگاه میکنه   اولین بار بود که به روی شکم خوابیدی وپاهات رو این مدلی گذاشتی....عاشقتم   از این بلوز خیلی خوشم اومد از بابلسر واست گرفتم . هر وقت بزرگ تر شدی بپوشی گلم.   هیسس ..... هیس...... فرشته کوچولو خوابیده................   اینجا ٤٨ روزته .......   با  خنده هات زنده ام یه ماچ گنده واسه دخملی     ...
22 آبان 1390

مسافر کوچولو

سلام دختر قشنگم.....الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم شما روی پای من خوابیدی ومن تونستم بیام وبلاگت رو آپ کنم..... جونم بگه برات....شما حمام ٤٠ روزگیت  رو با من وخاله فرشته ی مهربون رفتی ... اصلا هم از حمام کردن بدت نمیاد فقط اخراش دیگه خسته می شی...این روز ها خیلی بغلی شدی ومیگی همش من رو بر دارین..... مهمونی هم که می ریم خیلی دختر خوبی هستی همش خوابی... شما الان ٥٠روزته وداریم نزدیگه دو ماهگی می شیم که باید واکسن بزنی یکم استرس دارم .... این روزها من رو خوب می شناسی وقتی گریه میکنی بغل من می یای آروم میشی...با بابا مجید هم میخندی...هر کی باهات حرف بزنه اول اخم میکنی بعد میخندی....راستی  شما ٤٢ روزت بود واسه ا...
14 آبان 1390

خاطره زایمان (قسمت اول)

سلام به روی ماه دخترم ...... امروز اومدم خاطره زایمانم رو تعریف کنم... خب از کجا شروع کنم ...؟؟؟ آها روز ١٠ شهریور بود پنج شنبه که من رفتم خونه مامانی..... روز قبلش عید فطر بود که پنج شنبه رو هم تعطیل کردن اما بابا مجبد باید می رفت سر کار....عصر که شد یه کم کمر درد بودم شما هم خیلی تکون هات فرق کرده بود .....به بابایی گفتم نگاه کن چه فرق کرده .... یه لگد هایی میزدی مامان.....خلاصه شب بابا مجید امدو شام خوردیم و رفتیم خونه خودمون.....آخه فرداش که جمعه بود بابا مجید می خواست به خاطر ورود شما خونه رو سرو سامون بوده..... توی ماشین که نشستم کمرد دردم شدید تر شد به بابا مجید گفتم خیلی کمرم درد میکنه ....تا اینکه رسیدیم خونه ودرد ...
30 شهريور 1390

خاطره زایمان قسمت اخر

سلام خب بقیه خاطره زایمان رو میگم   بالاخره به من گفتن شما تو بخش nicu بستری هستی ..... منم اصلا حالم خوب نبود خیلی درد داشتم دوست داشتم بیام ببینمت اما گفتن امشب نمیشه ....فردا که راه رفتی اونجا می بریمت....روز اول همه امدن دیدنم ..خیلی برام سخت بود که تو کنارم نبودی ....غصه عحپپی داشتم..... با هزار دردی که داشتم شب رو صبح کردم وگفتم امروز می خوام برم دخترم رو ببینم ....پرستار ویلچر اورد ومن با کمک مامان فری وبابا مجید امدم پیش شما....وقتی رسیدم پیش شما دمه درnicu خانم پرستار گفت نباید با ویلچر بیای تو....وای دولا دولا مبپیتونستم راه برم ...بابا مجید وپرستار زیر بغلم رو گرفتن وبا سختی ودرد آمد پم بالای سرت.....خدای من مثل...
11 شهريور 1390

آخرين روز کاري

 سلام عروسکه مامان وبابا      قربون دخترم برم که يک ماه و8 روز با مامانش همکاري کرد وهيچ مشکلي واسه خودش ومامانش پيش نيامد   .... دخترم امروز يک ماه و8 روزه که با هم ميام سر کار ماماني    ... خيلي نگران بودم اما به ياري خداي بزرگ هيچ مشکلي پيش نيامد.... خدايا شکرت    ...امروز 8/6/90 آخرين روزه کاريمه.   ..... 15/6/90 دکتر به من وقت سزارين داد   .... واي دخترم ... عزيزم کمتر از يه هفته ديگه مونده که در آغوشت بگيرم   ........ خدايا خيلي مهربوني ... بالاخره منم دارم به آرزوم ميرسم............       قربونت بر...
8 شهريور 1390