مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

جشن سه ماه اول پیش دبستانی 2 مرسانا گلی

روز جشن مدرسه تعطیل بود...شما استراحت کامل کردی و ظهر بعد از خوردن ناهار حاضر شدیم ورفتیم دنبال ماجون...مهرسام رو پیش بابایی احمد گذاشتبم...خودت روز قبل دایی محمد رو دعوت کرده بودی به جشن ...دایی محمد هم با اینکه یه عمل کوچیک انجام داده بود و زیاد حالش رو به راه نبود اما به خاطرت اومد جشن... همه ی بچه ها لباس هایی رو که مدرسه به مناسبت جشن داده بود پوشیده بودن ...قربونت برم دخترم که مثل ماه تو جمع همکلاسی هات میدرخشیدی...ماشاالله ردیف جلو بودی ...مراسم از ساعت 3 تا 5 بود ...به موقع رسیدیم ....خیلی حس خوبی داشتم وقتی میدیدمت اون بالا ..هم صدا با بقیه میخوندی...قربونت بشم ای شاالله به روز ببینم رفتی بالا و مدرک فارغ التحضیلی دکترات د...
29 بهمن 1395

تولد 5 سالگی مرسانا گلی با تم زیبای خفته

فرشته کوچولوی خونه ما 5 ساله شد امسال تولد مرسانا گلی رو 12 شهریور ماه گرفتیم ...وقتی باردار بودم تمام تزیینات تولد رو خودم درست کردم چون میدونستم با وچود مهرسام کوچولو سخت میشه انجامش امسال مرسانا جون خیلی ذوق داشت واسه جشن تولدش ومدام ایده میداد واسه تزیینات مثل هرسال بابایی احمد ومامان فری خیلی به من وبابا مجید کمک کردن...ازشون ممنونم که همیشه در کنارمون ..شرمندشون که کلی خسته شدن روز تولد تا ظهر مشغول کارها بودیم وبعدش بردمت حمام تا خسته بشی وبتونی بخوابی اخه اگر نخوابی ظهرها شب دبگه بهونه های الکی میاری.. ماجون زحمت خوابوندت رو کشید و گذاشت رو پاهاش تا خوابت برد ...
13 مهر 1395

عروسی عمه مونا

29 مرداد ماه عروسی عمه مونا وعمو علی بود...با هم رفتیم ارایشگاه و مهرسام هم پیش بابا مجید بود...تو ارایشگاه همه از شیرین زبونیت تعجب کرده بودن و میگفتن ما فکر کردیم هفت سالشه اصلا بهش نمیخوره با این زبونش پنج سالش باشه... اون شب واقعا دختر وپسر خوبی بودین واصلا اذیتم نکردین...شما هم یا می رقصیدی یا قاطی بچه ها بازی میکردی..                                   ...
2 مهر 1395

عزیزای دل روزتون مبارک(روز پدر)

دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته همسر عزیزم  و مهربونترین بابای دنیا روزت مبارک پدر كه باشی سردت می شود ولی كت بر شانه فرزند می اندازی. چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تكه نانی بیاوری. پدر كه ...
14 ارديبهشت 1394

چهارشنبه سوری 93

تومسیر رسیدن بهار شاخه های خشکیده دلتو تو آتیش امروز بسوزون تا گرم شه دل مهربونت! ۴ شنبه سوری مبارک!   روز سه شنبه سر کار بودم که  از طریق همکارم متوجه شدم رضا حقانی عزیز مشهد اومده و برنامه داره...با مهشید جون تصمیم گرفتیم با شما و پارمیدا جون بریم بلیط رزرو کردیم  بعد از محل کار  اومدم دنبال شما خونه  ماجون  آماده شدیم ساعت 3 حرکت کردیم ساعت یه ربع به چهار رسیدیم سر قرارمون با مهشید جون ...ترافیک خیلی سنگینی بود بلوار وکیل آباد شما تو راه خوابت برده بود که وقتی رسیدبم پیش مهشید جون بیدار شدی ..ماشین رو پارک کردیم وبا ماشین  مهشیدینا رفتیم به...
28 اسفند 1393

جشن پایان سال 1393

دختر مامان روز دوسنبه 11/12/93 جشن پایان سال 93 مهد کودکتون بود ..اون روز مهد تعطیل بود ..شما خونه ماجون بودی و شروع مراسم ساعت 2 ظهر بود ...من از محل کارم اومدم به سالن شما هم با بابایی وماجون اومدی..قربونت برم که مثل ماه میون بچه های دیگه میدرخشیدی ... هزار ماشاالله..هی قربون صدقت میرفتم وقتی رو سن میدیدمت  ..با خودم مبگفتم واقعا من مامان این فرشته ام که الان واسه خودش خانمی شده ...تمام شعرها رو کامل خوندی ..از پشت پرده سن صدای مربیت میومد که میگفت مرسانا ردیف جلو باشه ...کلی روی تو برنامه ریزی کرده بود چون میگفت نسبت به بقیه همسناش بهتر شعرها رو میخونه ...الهی فدات شم ..همیشه به داشتنت افتخار میکنم .. این عکسا رو قبل از رفت...
22 اسفند 1393