مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

مستقل شدن مرسانا جون

از اول پیش من وبابا مجید میخوابیدی تا اینکه زمان بارداریم چون خیلی غلت میزدی بابا مجید تصمیم گرفت شما دو تا پایین بخوابین ...خیلی تلاش کردیم که مستقل بشی و بری تو اتاق خودت اما تا حرفش میشد میگفتی تو فکرم نیست برم بخوابم ... به بهانه ورود مهرسام واست چراغ خواب شلمان خریدیم و گفتیم مهرسام کادو اورده برات از طرف فرشته ها اما بازم زیر بار نرفتی که تو اتاقت بخوابی ماجون از مسافرت برات چراغ خواب السا اورد که رنگاش عوض میشه اما بازم حرف حرف خودت بود میگفتی تو فکرم نیست و من میترسم چند بار بابا مجید اومد همراهت تو اتاقت با هم بخوابین اما بعد از یک ساعت میدیدم دست از پا درازتر دو تاییتون بر میگشتین خدا خیر بده محبوبه جون ...
10 آبان 1395

تجربه اولین سینما

این روز ها خیلی علاقه پیدا کردی به فیلم  سینمایی...هر موقع از تی وی تبلیغ فیلم های اخیر سینما رو نشون میده فوری میگی بزار این رو ببینم (یعنی نزنین کانال دیگه) بابا مجید هم که دید دوست داری بری سینما بلیط رزرو کرد وجمعه شب ساعت 11 سه تایی رفتیم سینما هویزه برای تماشای فیلم من سالوادور نیستم اولین باری بود که سه نفری میرفتیم سینما...شما قبلا رفته بودی اما از طرف مهد کودک .فکر نمیکردم اینقدر خانم بشینی وفیلمت رو ببینی..همش با خودم میگفتم حتما یکسره تو راه دستشویی هستیم تا تو سالن سینما...اما برخلاف ذهنیاتم دختر خوبی بودی وتا اخر فیلم هم صدات در نیومد ومشغول خوردن بودی هفته بعدش به درخواست شما این دفعه با ماجونبنا رفتیم سینم...
29 ارديبهشت 1395

دوره جدید از زندگی..پیش دبستانی یک

دخترم امروز از جهان کودکی به دنیای شگفت و تازه وارد شدی پس... یادت باشد تحصیل   علم بدون معرفت و مهربانی تو را شاید بالا ببرد اما برتر نخواهی بود بدان هر که بخواهی باشی و در هر منصبی فقط انسان بودنت میماند وبس بدان دفتر مشق تو کلمات است وبس اما دفتر زندگیت را دیگران برایت مینویسند با انچه در مرکب ذهنشان به جای میگذاری از خوبیهایت بدان هر که شوی  مبار خودت خواهد بود اما هر چه شوی مبارک مردمت میشود ورودت به دنیای جدید علم ومعرفت مبارک عزیزم امسال مهد کودکت رو تغییر دادیم ...چون امسال پیش یک هستی ترجیح دادم مهدت رو تغییر بدم که از نظر سطح آموزشی ومکانش از قبلی بهتره خیلی...
28 مهر 1394

کلاس خلاقیت تابستان 94

حدود سه ماه پیش بود که مهد کودک کلاسهای خلاقیت که بازی با پیچ ومهره بود رو گذاشته بود ...منم شما رو ثبت نام کردم ...مربیتون خیلی راضی بود ازت ومیگفت آی کیوی مرسانا جون خیلی خوبه و استعداد زیادی داره ..قربونت برم که همیشه باعث افتخارمی...این عکس ها رو هم که مربیت ازت گرفته بود تو کلاس به یادگار واست اینجا می ذارم ...ان شاالله در تمام مراحل زندگیت موفق باشی عروسکم اولین گواهینامه  آموزشی مرسانا گلی ...
31 شهريور 1394

اولین تجربه دندان پزشکی در آستانه سه سالگی

  سلام دختر قشنگم میخوام از اولین تجربه دندون پزشکیت یا به قول خودت دندون پزشکیش براش بگم یک ماه پیش  بعضی موقع ها از دندان درد شکایت میکردی ...دنبال دکتر خوب بودم که هم کارش خوب باشه هم شما بتونی باهاش جور بشی ...تا اینکه خاله فهیمه آدرس آقای دکتر لطیفیان رو داد وگفت یکی از آشنا پسر کوچیکش رو برده وخیلی راضی طوری که آقا پسره گفته مامان من دیگه مسواک نمیزنم تا دندونم خراب بشه برم پیش آقای دکتر ...خیلی برام جالب بود مگه برخورد دکتر چه جوری بوده که باید اینجوری بگه ... مثل همیشه بار اول با ماجون بردیمت ...با دیدن مطب باز گریه کردی ...آقای دکتر وقتی دیدت اسمت رو پرسید وباهات ارتباط برقرار کرد ...بعد از معاینه...
5 مهر 1393

اولین حضور مرسانا گلی در جشن مهد کودک

   یکشنیه 92/11/13 مهد کودک جشن داشت ...بچه ها باید به اتفاق مامان ها شرکت میکردن ...شروعش شاعت 12 ظهر بود ...صبحش هم مهد تعطیل بود...منم برای اینکه هم صبح پیشت باشم وهم تو جشن بتونم شرکت کنم اون روز مرخصی گرفتم ... صبحش ساعت 11 بیدار شدی و صبحانه کم خوردی ..یواش یواش حاضرت کردم که بریم ..ساعت 12:15 اونجا بودیم ...وقتی رسیدیم ساراجون اومد استقبالت و بردت تو اتاقی که همه ی بچه ها اونجا داشتن اماده میشدن ...منم اشتباه کردم واومدم تو اتاق ...تا وارد شدی شروع کردی به گریه ...هر جور میخواستیم آرومت کنیم فایده نداشت ...مربی ها گفتن شما برو تو سالن پیش مامان های دیگه ما ساکتش میکنیم ...رفتم اما همچنان صدای گریه ات مهد کودک رو ب...
16 بهمن 1392

رنگ انگشتی (30/3/92)

                        دختر نازم   چون علاقه به نقاشی داری..... وقتی چشم های مامان رو دور میبینی  با مداد شمعی ومداد رنگی رو دیوارهای خونه نقاشی میکشی   ..تصمیم گرفتم خودم برات رنگ انگشتی درست کنم ... خیلی خیلی دوست داشتی وکلی ذوق میکردی ...قربونت بشم                 اینجا شعر تاب تاب میخوندی ومی رقصیدی...آخ که من عاشقتم     فدای اون شکل مثل ماهت  ...
17 آذر 1392