گشت وگذار اردیبهشتی(کلات نادر + نقندر)
عزیز دل مامان پنج شنبه دو هفته پیش به اتفاق ماماجون نیا ، خانواده دو تا خاله ها رفتیم کلات نادری
عصر ساعت 6 حرکت کردیم ..وسط راه تصمیم گرفتیم آشی رو که بابایی احمد زحمت پختش رو کشیده بود نوش جان کنیم ...خیلی خوشمزه بود تو اون هوا حسابی چسبید ...جای همه دوستان خالی..
قربونت برم که همیشه ودر همه حال کمک می کنی
وقتی که رسیدیم مقصد (خانه معلم کلات که عمو هادی رزرو کرده بودن) بعد از یک استراحت وصرف شام رفتیم بیرون ...تا ساعت 2 شب بیرون بودیم وشما هم پا به پای ما بیدار بودی ..کلی بازی کردی
وقتی برگشتیم فوری رفتی دراز کشیدی
فردا صبح بعد از صبحانه رفتیم به سمت بازدید از قصر خورشید
مرسانا و ماجون عزیز
اینجا هم موزه قصر بود که خیلی با دفت وتعجب نگاه می کردی
این هم هنرنمایی مامان مهسا از فضای زیبای اردی بهشتی کلات
بعد از اونجا همگی حرکت کردیم به سمت آبشار های قره سو
اونجا توی به باغ خصوصی تخت کرایه کردیم وبساطمون پهن شد ...
عاشق آب بازی هستی وبه قول خودت که میگی آب بازی رو دوست دالم
قربون اون نگاهت بشم
من وبابا مجید رفتیم به سمت آبشار ها موقع برگشت حسابی خیس شده بودیم اما خیلی خیلی عالی بود
در نبود ما کلی با ماجون و رومینا جون بازی کردی
اونجا دوست پیدا کردی اسمش مبینا بود ...دختر صاحب باغ
به مادربزرگ نی نی میگفتی این چیه سرت بستی...
کلا عاشق بچه هایی وتا بچه کوچکتر از خودت رو میبینی احساس مادری نسبت بهش پیدا می کنی
اونجا مرغ وخروس داشت که ازشون میترسیدی ..میخواستی بری دستشویی باید از جلوی اونها رد میشدی اون موقع شروع می کردی به دویدن
مرسانا جون وعشقش آقا طاها
ای جانم که تا جارو دیدی شروع کردی به تمیز کردن جالبیش اینه که کلی هم غرغر میکردی ه چرا اینقدر کثیف کردین
اینجا الاغ ها رو دیدی وباهاشون بای بای میکردی
بفرمایید چایی زغالی
شب هم ساعت 9 رسیدیم مشهد وحسابی خسته بودی تو راه خوابیدی ...اما وقتی رسیدیم میخواستی پیش ماجون بمونی ..بعد از کلی صحبت با شما راضی شدی بیای خونمون
جمعه آخر اردیبهشت هم برای این که از طبیعت این ماه زیبا بیشتر استفاده کنیم با مامانی وخاله فهیمه اینا همگی رفتیم باغ نقندر ..واقعا طبیعت زیبا وهوای دل چسبی داشت .
شب قبلش به عشق این که میخوای به قول خودت بری خاک بازی خوابیدی
اینچا کنار رودخانه نگه داشتیم تا ماجونینا به ما ملحق بشن
و اینجا هم به محض رسیدن مهلت ندادی ودرخواست ماشینت رو کردی
بابایی احمد رفت تا برات ماسه بیاره وشما بازی کنین
داشتی بازی میکردی که ماجون گیلاس هایی رو که رسیده بود برات آورد تا بخوری ..استقبال کردی وخیلی دوست داشتی
دست هات رو شستی وبعد از تعویض لباس کلی گیلاس خوردی که جلو اشتهات رو گرفت وناهار نخوردی ...من میترسیدم حالت بد بشه چون گیلاس سنگینه اما خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد
بفرمایید استامبولی پلو دستپخت ماجون ...
بعد از ناهار هم کلی بازی کردی ...بابایی به ماشینت نخ بست وسنگ ها رو بار میزدین واین ور واون ور میرفتین
مامانی در حال چیدن برگ انگور
از
از کیانا جون میخواستی بغلت کنه تا خودت گیلاس بچینی
رومینا جون داره کمک میکنه تا لباست رو بپوشی
شما آب میریختی ورومینا هم جارو میکرد ...یاد خاله بازی های دوران کودکی خودم افتادم با دیدن این صحنه
عصر دختر عمه ماجون اومدن پیش ما ...جمشید آقا علاقه ی زیادی به پرواز هواپیما به کمک کنترل از راه دور داره ..خیلی جالب بود اما شما از صدای هواپیما ودیدنش میترسیدی ویک سره بغل ماجون بودی
موقع برگشت میگفتی میخوای بری خونه ماجون اما تو راه خوابت برد
دختر عزیز تر از جانم الهی همیشه سالم باشی واز ثانیه ثانیه لحظه هات لذت ببری