پست جامونده از 32-33 ماهگی
مرسانای مامان
این روزها کلی پست جامونده داشتم که وقت نکردم برات به ثبت برسونم ..الان دو روزه که از فرصت استفاده میکنم وقتی شما خواب هستی میام سر وقت وبلاگت
میخواستم عکس های جامونده از 33 ماهگیت رو بذارم که دیدم یه پست با کلی عکس فراموش کردم بذارم
یک ماه پیش مامان جون و.بابا هوشنگ اینا رو به صرف ناهار دعوت کردیم تا همگی دور هم باشیم ..
اینجا شما منتظر هستی تا مهمون های عزیزمون برسن
بعد رفتی شال مامان رو سرت کردی وبرای خودت راه میرفتی ومیگشتی
وقتی بابا هوشنگ اومدن عروسک بادی که خیلی دوسش داشتی همراهشون بود وبا دیدنش کلی خوشحال شدی ...بابا جون ممنونم ازتون مرسی که همیشه به یاد مرسانا جون هستین
قربون اون اخمت خانومی
موقع ناهار گفتی فقط میخوام مامان جون بهم غذا بده ..خدا رو شکر اون روز بعد از یک هفته که سرماخورده بودی و اشتهات کم شده بود خوب غذا خوردی...دست مامان جون درد نکنه من همش غصه میخوردم که مامان جون از ناهار نیفتن وغذاشون سرد نشه
بعد از ناهار هم کتاب قصه هات رو بردی پیش بابا هوشنگ تا برات قصه بخونن...ظهر بعد از کلی بازیگوشی رضایت دادی بیای پیشم وبخوابی
وقتی بیدار شدی تعجب کرده بودی که مهمون های عزیزمون هنوز پیشمون هستن
مامان جون میخواستن نماز بخونن که شما هم چادر کوچولوت رو بردی تا مامان جون رو همراهی کنی
وقتی بابا هوشنگ این صحنه رو دیدن بهت جایزه دادن ...نمیذاشتی من عکس بگیرم میگفتی میخوام الله کنم
شب قرار بود عمه جونینا به اتفاق خانوادشون تشریف بیارن شب نشینی ....اینجا هم منتظری...خدا رو شکر مشغول خوردن موز ...آخه یک هفته بود هیچی نخورده بودی
دانیال جون وقتی اومد رفتین تو اتاق وسرگرم بازی
منم مشغول پذیرایی از مهمون ها بودم که وقتی اومدم بهتون سر بزنم با این صحنه مواجه شدم