مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

سفرنامه تهران (قسمت اول-مهرماه 93)

1393/7/27 20:14
960 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم زحمت این پست رو مامان فری کشیده ...چون قسمت سفر با قطار من همراهت نبودم برای همین این پست رو با اجازه مامان فری گذاشتم تو وبت ..تا برات به یادگار بمونه

 عزیز دلم مرسانای قشنگم 17 مهرماه عروسی پسر عمو مامان مهسا در تهران بود و ما تصمیم گرفتیم همراه شما با قطار بریم و مامان وبابا هم با ماشین خودشون بیان تا اونجا بدون وسیله نباشیم و شما هم قطار رو ببینی اینم اولین بلیط قطار مرساناگلی در ضمن چون با تعطیلی عید قربان مصادف شده بود بابا مجید خیلی زحمت کشی تا تونست برامون بلیط بگیره و مجبور شدیم با کوپه شش نفره بریم البته شانسمون شد پنج نفربودیم 

 

 اینجا توی راه اهن هستی و از اینهمه جمعیت تعجب کرده بودی

اول این اقا پسرو تحویل نگرفتی ولی بعد باهاش دوست شدی 

 

 لحظه ورود به قطار

 بابایی داره برات توضیح میده

یکم بازی کردی و بعد شروع کردی به مغز خوردن 

اینجا داری به دایی محمد میگی بهت نمیدم

مامان مهسا خیلی تاکید و سفارش کرد برای غذا خوردنت و منم از لحظه لحظه خوردنت عکس گرفتم 

اینجا از اون موقع هایی که با دایی محمد چپ شدی و بهش شکلات نمیدی

بعد با هم رفتیم بالا تا بخوابیم شما هم شروع کردی به بازی کردن  مامان برات توی

این ساک ابیه کلی اسباب بازی گذاشته بود و همه جا باخودت میبردی

و اینجوری دراز کشیدی 

و شروع کردی با دایی محمد به صحبت کردن اینم بگم بعضی وقتها باهاش دوست

میشی و گاهی هم اصلا باهاش نمیسازی و میگی دایی محمد بی ادب 

فدات بشم که با حرکت دستات صحبت میکنی شیرینم 

مامان مهسا زنگ زد و شما داری براش توضیح میدی 

حوصلت سر رفته بود و همش میگفتی ماجون بریم قدم بزنیم و از اونجایی که میخوای راحت یاشی بلوزتو دراوردی تازه میخواستی شلوارک بپوشی که من قانعت کردم که اینجا نمیشه و سرما میخوری 

بعد از قدم زدن اومدی شامتو خوردی گلم نوش جونت 

دوباره مامان مهسا زنگ زد اونا هم توی راه بودن و نزدیک سبزوار 

اینجا هم داری ادای منو در میاری و مثلا با موبایل صحبت میکنی و غش غش میخندی فدای اون خندهات بشم من 

دوباره اومدی اب میوتو خوردی قابل توجه مامان مهسا 

ساعت یک صبح رسیدیم تهران و طبق معمول همیشگی وارد خونه عمه جون شدیم شب راحت کنارم خوابیدی کلا وقتی با ما هستی سراغی از مامان و بابات نمیگری فردا صبحش مامان اینا رسیدن اینجا هم حاضر شدی با بابایی بری پارک

تو خونه عمه اینا با بچه های طبقه پایین دوست شدی و با هم بازی کردین  

این کاسکو خیلی شیرین بود و کلی حرف میزد

روز پنج شنبه رفتیم هروسی پسر عمو مامان مهسا کلا ارایشگاهمون خیلی طول کشید و شما هم ظهر نخوابیدی و مسافت هم خیلی طولانی بود یعنی باید از غرب تهران میرفتیم بسمت شمال اونم دار اباد توی را ه خیلی اذیت کردی

اینم عکسهای عروسی به هزار مکافات مامان تونست موهاتو ببنده

اینجا هم داری میگی منو از روی میز بیار پایین 

عاشق دوقلوها ارمینا و اریا هستی اوناهم خوب باهات کنار میان 

اینجا میخواستم ازتون عکس بگیرم ولی اصلا همکاری نمیکردی 

گفتم مرسانا جون یه ژست بگیر و این شکلی کردی  کلا خیلی لجبازی و میدونم اقتضای سنت عزیز دلم

اینم یه عکس با ماجون تو مراسم همش به من چسبیده بودی و وقتی میرفتی بیرون سالن و میومدی قسمت خانمها تا وارد میشدی با صدای بلند داد میزدی ماجونننننننننننننن ماجون تا منو پیدا کنی  خلاصه تا تونستی به خاطر اینکه ظهر نخوابیده بودی بداخلاقی کردی و من به سازت رقصیدم و به مامان مهسا گفتم بر و خوش باشه و با فامیل خوش بگذرونه اخه خیلی وقت بود مامان همه فامیلو ندیده بود سالن که تمام شد برای مراسم اخرشب رفتیم یه جای دیگه و شما توی راه خوابیدی وگذاشتیم تو ماشین بخوابی چون اونجا ممکن بود از صدای ارکست بیدار بشی برای همین بابایی و بابا مجید مرتب شیفتاشونو عوض میکردن و دیگه بیدار نشدی و تا صبح راحت خوابیدی

 

مامان مهسا داشت چمدونو مرتب میکرد و شما تا مایوتو دیدی یرش داشتی و گفتی میخوام ماهونمو بپوشم 

 فردای روز عروسی خونه پسر عمه مامان مهسا دعوت بودیم و با بچه ها کلی بازی

کردی و طبق معمول تا رسیدی فوری لباساتو دراوردی و لباس راحتی پوشیدی

اونروز به هوای اریا خوب ناهار خوردی گلم

شبش رفتیم خونه زن عمو مامان مهسا اینم یه عکس با اریا 2 پسر پسرعمو مامان

بقیه سفرنامه رو در پست بعدی میزارم

پسندها (1)

نظرات (7)

رویا
28 مهر 93 17:38
دست مامان بزرگ مهربون درد نکنه ... بچه ها همیشه با مادربزرگا بیشتر جورن
صفیه
29 مهر 93 18:27
خیلی جالب بود واقعا لذت بردم اینقدر دقیق ومنظم وزیبا نوشته بودند دستشون درد نکنه مرسانا جون امیدوارم همیشه شاد و خندون باشی عزیزم
مامی نسیم ✿◕ ‿ ◕✿
29 مهر 93 20:21
کلی ذوقت و خوردم فسقلی . چه قدر خوبه که تنها میمونه کاش ملودی هم عادت کنه
سمیرا
30 مهر 93 1:43
سلام همیشه به گردش و تفریح ان شالله چقدر خوبه که مرسانا جون جدا از شما میمونه وزیاد بهتون وابسته نیست عکسا خیلی خیلی خوشکلن مثل همیشه منتظر بقیه شون هستم
زهرا ق
1 آبان 93 12:19
سلام خوبی ؟ بی خبر اومدید تهران ، کاش خبر می دادید و می تونستیم همو ببینیم ،
مامان آرتین(الهه)
2 آبان 93 22:51
عزیزدلم پرنسس کوچولو چقدر رنگ آبی بهت میاد ایشالا همیشه به سفر باشی عزیزم
بهناز خانومی
7 آبان 93 11:11
مهسای عزیزم همیشه به شادی و مهمونی و خوشییییییی