ادامه سفرنامه نوروزی
روز چهارم فروردین شبش حرکت کردیم به سمت دیار بابا احمد ..صبح اول از همه رفتیم پیش مادربزرگ وبابا بزرگ ...خدا رحمتشون کنه الهی نور به قبرشون بباره
رفتیم امامزاده برای نماز...قربونت برم که نماز میخوندی ...ماجون رفته بود وضو بگیره شما هم پیش من داشتی مثلا نماز میخوندی ...یکی از خدام اونجا با لحن بدی بهت گفت چرا چادر ها رو به هم ریختی...وای تا این رو گفت شروع کردی به گریه و امامزاده رو گذاشتی رو سرت...حتی ماجون نتونست نمازش رو بخونه اون خانم مثلا خادم که نحوه برخورد رو یاد نداشت اومد وعلت گریه شما رو پرسید از ماجون ماهم گفتیم به خاطر حرف شما گریه میکنه اون هم گفت من منظوری نداشتم وعذر خواهی کرد
ظهر خونه پسر عمه مامان مهسا همگی به صرف ناهار دعوت بودیم...وقتی رسیدیم شما خواب بودی وعصر بیدار شدی.اینجا با سعیده جون دختر عموی مامان مهسا که المان حرف میزدیم وجاش رو حسابی تو جمعمون خالی کردیم
به ارگ خیلی علاقه نشون دادی
تا صداش در میومد میخندیدی
13 بدر هم رفتیم باغ ویلا عمه جون ...خیــــــــــلی روز خوبی بود ...نزدیک 50 نفر بودیم
راضی نشدی با شکوفه ها عکس بگیری
یکسره بغل ماجو ن یا بابایی بودی ..خیلی اذیتشون کردی ...
نزدیک ناهار بود که خیلی بهونه میگرفتی فهمیدم گشنه هستی ....3 تیکه جوجه خوردی حسابی شارژ شدی...
اینم از ناهار 13 بدر
بعد از ناهار لباس محلی پوشیدی وکلی رقصیدی
عصر دوباره بهونه میگرفتی وخوابت میومد اما چون شلوغ بود نمیتونستی بخوابی ..بابایی وبابا مجید بردنت با ماشین دور زدی تا خوابت برد ....تا ساعت 9 شب خواب بودی ...
شام کله پاچه داشتیم که بابایی زحمت پختنش رو کشید ...خیلی خیلی خوشمزه شده بود اما حیف که شما دوست نداشتی ونخوردی
روز 14 حرکت کردیم به سمت مشهد دوباره رفتی پیش ماجونینا ورضایت نمیدادی بیای پیش ما
هر چی میگفتم مرسانا بیا پیش من نمیومدی
چایی میخوری وفنجون ها رو به هم میزنی ومیگی بفرمایید شام
شب ساعت 2 رسیدیم مشهد خدا رو شکر موقع رسیدن خواب بودی وخیلی خیلی با احتیاط آوردیمت تو ماشینمون تا بیدار نشی وبا ماجونینا خداحافظی کردیم
این بود از سفرنامه نوروزی ما ....قربونت برم که تو این سفر خیلی دختر خوبی بودی و همگی میگفتن مرسانا خیلی بیشتر از سنش میفهمه ومثل دختر بزرگا رفتار میکنه ..عاشقتم الهی همیشه شاد وتندرست باشی خانومم