یک شب خاطره انگیز-6/12/91
دیشب من ومرسانا گلی خونه بودیم ودو تایی مشغول تمیز کردن اتاقش بودیم ....
وقتی بابا مجید اومد گفت حاضر شین شام بریم بیرون...
ما هم فوری حاضر شدیم ورفتیم
تو ماشین کلی رقصیدی و دلبری کردی...
دوست داری پشت فرمون تو بغل بابا مجید بشینی
قربون اون اخمت
جدیدا تا لیوان آب میبینی دنبال یه لیوان یا ظرف دیگه ای هستی تا اب بازی کنی واز این لیوان به اون لیوان آب بریزی...
اونجا دوست پیدا کردی...
وقتی چیزی میخوای خودت رو لوس میکنی و لبات رو جمع میکنی
دخترم برای اولین بار خودش غذا می خورد..و روی صندلی جداگانه نشست....جالبه غذا دهن من وبابا محید هم می کردی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی