یک شب سرد پاییزی در کنار عزیزترین ها(92/08/30)
عزیز دلم مامان
دیروز آخرین روز از ماه آبان 92 بود هوا هم خیلی خیلی سرد شده ...خونه مامانی رفتیم وکلی اونجا آتیش سوزوندی ...نمیدونم چرا تازه گی ها یاد گرفتی بعضی از بچه ها رو بزنی ...بعضی ها رو هم نیمزنی وفقط بوسشون میکنی
یکی از اون بچه هایی که میزنی رومیناجونه(دختر خاله مامان مهسا) ...طفلکی خیلی مظلومه ...دیشب تا چشم ماها رو دور میدی میرفتی ومیزدیش ..رومینا هم گریه میکرد ومیرفت پیش مامانش خاله فهیمه ...
وقتی من یا مامان فری رومینا جون رو بغل میکردیم حسودی میکردی و بیشتر لج میکردی
بعدم برای اینکه بیشتر گریه اش رو دربیاری ومیدونی اون روی وسایلش حساسه ،مسواکش رو برداشتی ورومینا هم دیگه دل دل میزد از گریه هر چی میگفتیم مرسانا مسواکش رو بده نمیدادی ونمیذاشتی ما هم ازت بگیریم ..تا اینکه بعد از کلی صحبت راضی شدی ومسواک رو پس دادی ..اومدی کلی بوسش کردی (از اون صحنه فیلم گرفتم متاسفانه عکس ندارم )
بعد از اونجا با مامان فری اینا رفتیم شام ..اینجا داری برای خاله شعر میخونی
میگی دو سالته
خونه مامانی سوپ خوردی ...عاشق ساندویچی اما نخوردی
میخواستی خودت در نوشابه رو باز کنی
بعد از اونجا هم رفتیم لمکده ...خیلی جای گرم ودنجی بود ...از دیدن نقاشی های روی دیوار تعجب کرده بودی
میگفتی بابایی دست بزن من برقصم ...(همیشه تا یادت میاد گل سرت رو باز میکنی)
کلی دوست پیدا کردی اونجا اونم از طریق دید زدن همسایه
مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی
تا این لحظه ، 2 سال و 2 ماه و 21 روز و 8 ساعت و 41 دقیقه و 31 ثانیه سن دارد :.