مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

عزیزترینم 35 ماهه شد

دخترم آرام آرام قد میکشد و من در سایه ی امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ  میشوم.  او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه میکنم.  او میخندد و من از شوق حضورش اشک می ریزم.  او در آغوشم آرام میگیرد و من تا صبح از آرامشش آرام میشوم.  او بازی میکند و من شادمانه آنقدر مینگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند.  او حرف میزند به زبانی که کسی جز من نمیفهمدش.  طبیعت را حس میکند. . . خدا را می بوید و من . . . کودکانه در سایه ی بزرگیش  پنهان میشوم  تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم.  این روزهای من پر است از دخترم  این روزهای من روزهای ع...
11 مرداد 1393

عزیزترینم 34 ماهه شد

با تو شروع میکنم با تو به ناز میرسم با تو که در بر منی من به نیاز می رسم با تو شروع میکنم با تو تمام می شوم با تو به انتهای خود وصل مدام می شوم    عزیز دل مامان، 34 ماهه شدنت مبارک     ...
12 تير 1393

عزیزترینم یکسال ونیمه شد...

دختر نازم:   مي خواهم برايت بهترين دوستي باشم كه تاكنون داشته اي. مي خواهم كه گوش جان به سخنانت بسپارم؛ حتي اگر در مشكلات خود غرق شده باشم، آن گونه كه هيچ كس تاكنون چنين نكرده. مي خواهم تا هر زمان كه مرا طلبيدي در كنارت باشم، نه اكنون، بلكه هر زمان كه خودت مي خواهي. مي خواهم رفيق شفيقت باشم، مي خواهم تو را به اوج برسانم. خواه توانش را داشته باشم، خواه از انجام آن ناتوان باشم. مي خواهم به گونه اي با تو رفتار كنم كه گويي اولين روز تولد توست نه آن روز خاص، كه تمام روزهاي سال. به حرف هايت گوش خواهم داد. نصيحتت مي كنم. هم بازي ات مي شوم. گاهي اوقات مي گذارم ...
17 آذر 1392

90 روز زندگی در کنار فرشته آسمونی

  سلام عسل مامان دیروز یه روز خیلی خاصی بود........دیروز که / /  بود شما هم       روزه  شدی......٩٠ روزگیت مبارک عسل مامان .......خیلی برام جالب بود نود روزگیت تو سال نود مصادف با ٩/٩/٩٠ (هر چی ٩ کنار همه)  ......واسه همین تصمیم گرفتیم پایان  ماهگیت رو جشن بگیریم......این سری ماهگردت رو خونه مامان فری گرفتیم.....خاله فرشته اینا هم بودند....قبل از اینکه بابا مجید وخاله فرشته  بیان ،من وبابایی با هم رفتیم کیک تولدت رو خریدیم....  بعدش من آماده ات کردم وبا مامان فری تند تند ازت عکس گرفتیم......قربونت برم که اینقدر صبور بودی وآخ هم نگفتی...
17 آذر 1392