مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

خاطره زایمان (قسمت اول)

1390/6/30 19:47
2,912 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به روی ماه دخترم ...... امروز اومدم خاطره زایمانم رو تعریف کنم...

خب از کجا شروع کنم ...؟؟؟ آها روز ١٠ شهریور بود پنج شنبه که من رفتم خونه مامانی..... روز قبلش عید فطر بود که پنج شنبه رو هم تعطیل کردن اما بابا مجبد باید می رفت سر کار....عصر که شد یه کم کمر درد بودم شما هم خیلی تکون هات فرق کرده بود .....به بابایی گفتم نگاه کن چه فرق کرده .... یه لگد هایی میزدی مامان.....خلاصه شب بابا مجید امدو شام خوردیم و رفتیم خونه خودمون.....آخه فرداش که جمعه بود بابا مجید می خواست به خاطر ورود شما خونه رو سرو سامون بوده..... توی ماشین که نشستم کمرد دردم شدید تر شد به بابا مجید گفتم خیلی کمرم درد میکنه ....تا اینکه رسیدیم خونه ودرد خیلی شدید تر شد زنگ زدم به مامانی..... گفت یه زنگ بزن خانم دکتر ببین چی میگه .... مامانی می گفت این دردها ماه درده.... خلاصه ساعت ١ نصفه شب بود زنگ زدم ب خانم دکتر.....بنده خدا گیج خواب بود .... تا بهش گفتم گفت قرص مسکن بخور ویه دوش بگیر اگر خوب نشدی بروبیمارستان..... منم خوردم دوش هم گرفتم اما خبری از خوب شدن نبود دل وکمرم خیلی درد می کرد.... زنگ زدم به مامانی گفتم که خانم دکتر گفته اگر خوب نشدی برو بیمارستان ....مامانی وبابایی دوتایی حاضرشده بودن که برن بیمارستان...بابا مجید هم خیلی خسته بود اما یه نسکافه خورد تا خوابش نگیره واسباب های شما رو که حاضر بود اورد دمه در خونه گداشت....خلاصه حاضر شدیم و رفتیم ...باورم نمی شد قرار شما بیای اخه قرار بود ١٥ یا ١٧ شهریور بیای ...اما عجله داشتی و١١ اومدی.....

رسیدیم بیمارستان و مامانی وبابایی هم امدن ... من ومامانی رفتیم زایشگاه ....خانم ماما آمد صدای قلب شما رو گوش کردو به دستور خانم دکتر دو تا امپول هیوسین به من تزریق کرد که اگر اثر نداشت برم واسه سزارین......

اما اثری از خوب شدن نبود دیگه کم کم داشت باورم میشد لحظه دیدار داره نزدیک ونزدیکتر میشه....

دیدم یه دفعه ای خانم ماما گفت بلند شو لباس اتاق عمل بپوش خانم دکتر تو راهه...حالا ساعت چنده؟؟؟ساعت ٣:٣٠ صبحه ....

لباس پوشیدم ورفتم با مامانی وبابایی وبابا مجید خداحافظی کردم.... کلی من وبابا مجید تو بغل هم گریه کردیم .... و من در حالی که اشک میریختم راهی اتاق عمل شدم .... اشکم تمامی نداشت ...امادم کردن وخانم دکتر آمد وبیهوش شدم....

به هوش که امدم خیلی درد داشتم اولین نفر بابا مجید رو دیدم ......گفتم دخترم رو دیدی گفت آره خیلی خوشگله..... من رو بردن تو اتاق .... اما خبری از اومدن شما نبود ....به همه میگفتم دخترم رو چرا نمی یارن میگفتن بخش نوزادانه الان مییاد ..... منم هنوز حال وهوای بیهوشی تو سرم بود ...گیج بودم.... دیدم بابا مجید ومامانی همش دارن یواشکی با هم حرف میزنن ... گفتم راستش رو بگین دخترم کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو رو خدا بگین بیارنش؟؟؟؟؟؟؟؟ اما چیزی نمی گفتن..... تا اینکه دیدم ساک شما هنوز گوشه اتاق.... دیگه مطمن شدم یه اتفاقی افتاده..... تا اینکه به بابا مجید گفتم تورو خدا راست بگو دخترم کجاست من ناراحت نمی شم که گفت شما تو بخش مراقبت های ویژه هستی ... تشخیص دادن یه کم تنفست چون زود تر از موعد به دنیا اومدی مشکل داره..... منم شروع کردم به گریه..... خیلی سخته واسه مادری که 9 ماه چشم بکشه تا بجش رو ببینه اما بگن نمیشه ببینیش.... اون دوران خیلی بد بود اصلا دوست ندارم یادم بیاد ...اما می خوام بدونی دخترم من چی کشیدم ......

خوب ادامه خاطره رو تو پست بعدی میام میگم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ثمين
3 مهر 90 14:41
قدم نو رسيده مبارك!
مامانی فری
8 مهر 90 19:18
قربون این دختر شهریوری برم من مادربزرگت مامانی فری