مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

شــــــــیره جان

1392/4/7 14:38
913 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب ، اولین شب بود مرسانا؛
اولین شبِ تنها خوابیدنت ، بی من بودنت ...

 مگر می شد نخواسته باشی ، چیزی را که 1 سال و9 ماه  برای خود خودت ، داشتی ؟

 


مگر می شد منطق داشته باشی در برابر حرفهای من که دم می زدم از بزرگ شدنت ، کوچک نبودنت و ... ؟


 مگر می شد نخواسته باشی ...

تحمل اینکه بشنوم " جی جی بخولم" و دریغت کنم ، سخت بود ! جان فرسا ...
 

آنقدر بوسیدمت ، بوییدمت ، و قصه گفتم که ؛


چشمانت را آرام بستی ...

اما دل من آرام نیست مادر ...

تو هم که بگذری ، من نمی توانم انگار ...

 

دل تنگ می شوم مرسانا کوچولوی مامان .


شیره ی جان را که نخوری یعنی تمام ، یعنی پایان وابستگی !


دلم برای همه چیز تنگ می شود ، تنگ شده اصلا" ، از همین الان که می نویسم ...

وابستگی ات تمام می شود ، اما به گمانم دل بستگی ات آغاز ...


بزرگ شدن و مستقل شدنت آغاز ...

دلم تنگ ست ، اما می رویم پیش به سوی همین آغاز ها .


بلکه دلم خوش باشد ...


بلکــــــه ...

عکس مربوط به دیروز ٦/٤/٩٢ است.

 

پ.ن:بنا به دلایلی  مجبور شدم مرسانا جون رو از شیر بگیرم ...از دیروز شروع کردم ....قربونش بشم دختر صبورم ...جی جی رو با ماژیک سیاه کردم هر وقت می خواست میگفت جی جی اوف شده اه اه...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

فرشته
7 تیر 92 14:40
وای خدایاااا چقدر سخته .چقدر نوشته هاتون ادم رو به فکر میبره. انشااله هممون تو این راه موفق بشیم


ان شاالله
سمیرا مامان اهورا
7 تیر 92 16:35
الهییییییی
نازی دختر مهربون که دیگه بزرگ شدی
مهسا جون منم شروع کردم که انشاا... به امید خدا از شیر بگیرمش و هنوز هیچی نشده مثل شما دلتنگ و غصه دار شدم
ولی مجبورم
خداروشکر که موفق بودی امیدوارم منم از پسش بربیام


عزیزم من فکر نمیکردم مرسانا اینقدر راحت از شیر که بهش وابسته بود بگذره

خیلی جوش این کار رو میزدم

واقعا خهدا رو شکر میکنم کمک کرد مرسانا اذیت نشد
الان 2 روزه بچم شیر نخورده

امیدوارم شما هم موفق بشی
مامان رومینا
7 تیر 92 19:49
عزیززززززززززز دلم خییل سختهامیدورام موفق باشی مهسا جون تو این پروسه نه خودت زیاد اذیت شی نه مرسانای عزیزم.قربون این ژست گرفتنش بشممن اگه اونجا بودم میخوردمش با این فیگورش


قربونت برم

من شب اول گریه میکردم انگار یک تیکه از جونم کنده شده بود

دلم برای نفس های مرسانا موقع شیر خوردن تنگ شده بود

سمیرا مامان پرنیان
7 تیر 92 21:14
عزیزمممممیییییی خوبکاری کردی مهسا جونم...اینجوری غذا رو بهتر میخوره موفق باشید


مرسی عزیزم آره خدا رو شکر اشتهاش زیاد تر شده به دو روز

فکر نمیکردم شیر خوردن بچه ها اینقدر توی اشتهاشون به غذا اثر داشته باشه
مهلا
7 تیر 92 22:32
ایشاا.. که این مرحله رو هم به خوبی دخملی پشت سر میذاره و اذیت نمیشه خوشگل من




ممنونم از دعات عزیزم
الهه ناز.....
7 تیر 92 23:05
وای بمیرم فرشته کوچولو برات با چند روز سختی که در پیش داری عروسکم.خواهشا زیاد خودتو اذیت نکن تا مامان گلت زودتر با این موضوع کنار بیاد.بوس بوس مرسانا جون


خدئا نکنه عزیزم

الهه جون دخترم خیــــــــــــلی صـــــــبوره


قربونش بشم
maryam.k
7 تیر 92 23:57
مهسا جون از صبر زرد استفاده کن جواب میده


آره شنیدم مریم جون

اما این ماژیکم جواب میده ها
مامان بنيتا
8 تیر 92 1:16
اميدوارم شما ومرسانا جونم اذيت نشين ميدونم كه خيلي سخته من كه نميتونم حتي بهش فكر كنم
اميدوارم موفق باشين


عزیزم منم نمی تونستم فکر کنم بهش اما خیلی خوب مرسانا از پس این پروژه برآمد
mana
8 تیر 92 1:20
golam khosoi dari


چشم
sin sin
8 تیر 92 8:43
ای جان با این عکسش


منم عاشق این عکسشم

جات خالی بود عزیزم کلی اینجا دلبری میکرد
عمه ی آتنا
8 تیر 92 9:49
وای نوشته هاتون... دل منم تنگ شد
ماشاااله داره بزرگ میشه


آلاء
8 تیر 92 15:37

مهسا جونمممممممممممممممممممم
این دقیقا حال الان منهههههههه گریهههههههههههههههههههههه
جیگرم کباب شددددددددددددددددد



الهی بمــــیرم
][گریه
صفورا مامان آوا
10 تیر 92 12:17
عزییییییییییییزم ایشالا پروسه جدید با موفقیت انجام بشه
سمیرا
11 تیر 92 0:58
منم باید چند ماه دیگه این کارو بکنم
با خوندن نوشته های زیبات کلی گریه کردم
فکرشو که میکنم اتیش میگیرم خداییش دل ادم واسه همه ی اینایی که گفتی تنگ میشه


سمیراجون فرصت رو غنیمت بدون واز لجظه لحظه ی این نعمت لذت ببر ....
mAhyA
11 تیر 92 18:58
عزیزم مرسانای خوبم این چند روز نبودم چقدر دلم برات تنگ شده بود عروسک...
وووووااای شیر تموم؟!؟!؟ به سلامتی مبارکه و برای هردوتون صبر زیاد از خدا طلب می کنم


کجایی محیا جونی


دلمون تنگید بابا

مرسی از دعای قشنگت
فرزانه
11 تیر 92 19:58
خدا خودش کمک میکنه مامان مهربون ... غصه نخور ....
مامان سمانه
12 تیر 92 2:45
خوشحالم دخترمون اذيت نشد مامان جون شما هم اينو يه پيشرفت و وارد شدن به مرحله جديدي از زندگي بدون با همه دلتنگيهاش، شاد باش كه داره گل دختر مستقل ميشه
مامان ماهان نفسی
26 تیر 92 23:35
وای مهسا جون انقدر با خوندن این 2 پستت قلبم اذیت شد که نگو همش به ماهان خودم نگاه میکردم میگفتم مامان من چه جوری تورو از خودم دور کنم ماهانی که شاید فقط در طی این 19 ماه چند ساعتی ازم دور بوده وای مهسا عزیزم خدا مرسانارو برات حفظ کنه وصمیمیت وعشقو بین مادرودختر هرروز بیشتر از دیروز کنه خیلی زیبا بود