مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

اولین کلوپ رفتن

   سلام دختر ناناز مامان جمعه به همراه بابا مجید مهربون رفتیم کلوپ پاندا....البته نیروانا جون به اتفاق مامان وبابا و عمه جون مونا هم ما رو همراهی کردن ...با نسترن جون تصمیم گرفتیم شما دو تا فرشته کوچولو ناز رو ببریم کلوپ پاندا تا بازی کنین... البته از صبحش با بابا مجید وشما رفتیم  خرید ..بعد هم ناهار همگی خونه مامان جون دعوت بودیم ...اون روز شما سرما خورده بودی وزیاد سر حال نبودی ...خیلی بهانه میگرفتی ... اما برنامه ما پا برجا بود ورفتیم شهر بازی اول که رفتیم شما با تعجب به همه نگاه میکردی واز بغل مامان پایین نمیومدی تا اینکه کم کم با محیط آشنا شدی...    مرسانا ج...
17 آذر 1392

هفته نامه

خدای مهربان من ! تو از عمق تمنای من ! تو از عمق نیاز من آگاهی !...  ای بی کران مهربان...  عاجزانه و ملتمسانه از تو میخواهم همراه کودکم  باشی... در لحظه لحظه زندگی اش بهترین  ها را به او هدیه کنی تو را سپاس برای تمامی مهربانی ها و نعمتهایت ! تو را سپاس برای همه ی عشق و محبتت ای نازنین یگانه. بی نهایت سپاس خدای من ! من ..................! چشم براه لحظه ای هستم که تو را مثل همیشه سپاسی ژرف بگویم و بیش از پیش ایمان بیاورم که تنها دستان پر قدرت توست که هدایت میکند زندگی مرا ! منی که   تنها امیدم همیشه مهربانی تو بوده ! ...
17 آذر 1392

اولین ها.....

    عسل مامان من توی این وبلاگ سعی کردم همیشه اولین هات رو ثبت کنم (بیشتر اوقات دوربین همراهم بود ) ... خیلی وقت بود دوست داشتم همه رو تو یک پست بذارم اما نمیشد چون میدونستم خیلی زمان میبره اما بالاخره بعد از مدتی که داشتم جمع وجورشون میکردم این پست هم به ثبت رسید....  این هم اولین ها در سال اول زندگی   اولین عکس   اولین لباس و  اولین لحظه ای که وارد خونمون شدی ا    اولین باری که پا رو پا انداختی     اولین عکس 3 نفرمون    اولین باری که رفتی مهمونی(خونه مامان جون) &n...
13 آبان 1392

اولین مروادید عزیزترینم

هووووووووووووووووررررررررررررررررررررراااااااااااااااا.     بالاخره مرسانا خانم خوشگله مامان هم دندون دار شد و از پیرزنی در اومد(٨ ماه و15 روزگی)  ماجرا از این قرار بود که    امروز وقتی ناهارم رو خوردم خواستم به مرسانا شیر بدم..... انگشتم رو بردم سمت دهنش گفتم مامان بذار ببینم مروارید دار شدی یا نه....که یه دفعه دستم خورد به یه تیزی...دوباره امتحان کردم و یک چیزه سفید بسیار بسیار محو هم میدیدم.....بله خودش بود. ....جیغ زدم....مجیییییییییییییییییید دندون در آورده..........بابا مجید هم شوکه شد دست زد وحسش کرد..سریع به مامان فری جون زنگ زدم و اون هم خیلی خوشح...
22 خرداد 1392

اولین لاک......

امروز ٢٠/١٠/٩٠ شما ١٣٠ روزه هستی..... قربونت برم که داری زود بزرگ میشی.....   همیشه یکی از آرزوهام این بود که خدا به من یک دختر هدیه بده تا  بتونم ناخن هاش رو واسش لاک بزنم..... امروز یکی از هزاران آرزوم برآورده شد..... شما که خواب بودی ناخن های پاهات رو برای اولین بار لاک زدم...... خیلی حس خوبی داشتم...... (چون انگشتهای دستت رو میخوری لاک نزدم گلم) ...
22 خرداد 1392

اولین غذای کمکی

دختر قشنگم جمعه 14بهمن بعد از کلی پرس وجو ودودلی تصمیم گرفتم در ١٥٥ روزگی غذای کمکی  رو برات شروع کنم ...اخه دکترت راضی نبود زودتر از 6 ماهگی شروع کنم.....  برای خانوم گلی فرنی درست کردم ....اون روز خونه مامانی (مادربزرگم) دعوت بودیم......اولین غذات رو  اونجا میل کردی...نوش جونت....     خیلی خیلی دوست داشتی.....می خواستم فقط ١ قاشق بدم...اما وقتی بابا مجید دید خیلی دوست داری گفت اشکال نداره ١ قاشق بشه ٣ قاشق....   قربونت برم  عشق مامان.....   وقتی تمام شد همچنان قاشق رو گرفته بودی ومی خوردیش ...
22 خرداد 1392