مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

خاطره اولین مسافرت +عروسکم 2 ماهه شد+اولین واکسن

1392/3/22 7:57
2,271 بازدید
اشتراک گذاری

 

 سلامممممممم.... ما از مسافرت اومدیم .... هوراااااااااااااااا...... قربونت برم که در اولین مسافرت خیلی خیلی دخمل خوبی بودی واصلا ما رو اذیت نکردی.... خوب از کجا تعریف کنم برات.... جمعه 90/7/29 صبح زود با عمو محمد قرار داشتیم که بریم در خونه مامانی ..... وساعت 7 همگی حرکت کردیم به سمت شمالز.... توی راه که همش بارون میومد وهوا هم سرد بود.ز.... بابا مجید واسه شما صندلی عقب با پتو به جای گرم ونرم درست کردو شما همش خواب بودی و فقط واسه شیر خوردن بیدار میشدی

 .....شب اول که رسیدیم یه ویلا کنار دریا اجاره کردیم و3 روزاونجا بودیمز تو این 3 روز خیلی خیلی به هممون خوش گذشتز  وکلی عکس ازشما ونیروانا جون گرفتیم....

و  برای اولین مسافرت شما دو تا فرشته این ها رو به یادگار گرفتیم.....

و سه شنبه رفتیم خونه ندا جون توی قائمشهر .... و5 شنبه صبح زود پیش به سوی مشهد ......

 این یه هفته خیلی خاطره انگیر بود واسمون چون اولین مسافرت بود که با تو عزیزم میرفتیم

راستی جمعه 90/8/6 اولین بار بود که ما هم رفتیم حمام....بابا مجید هم خیلی کمکم کرد..... خیلی خیلی آروم بودی تو حمام مثل همیشه...... و اما.............بریم سر اصل مطلب دومین ماهگرد عزیزترینم

چه قدر زود این دو ماه گذشت ...... تو این ٢ ماه بهترین روز ها رو داشتیم در کنار تو نازنین

٢ ماه که با نفسهات زنده ام ودارم زندگی میکنم.......

٢ ماهه که با گرفتن دست های مهربونت به خواب میرم........

٢ ماهه که با گریه هات گریه کردم وبا خنده هات خنده.......

خدایا به خاطر این روزها ازت ممنونم ....... دوست دارم خدای مهربونم

٩٠/٨/١٠ سه شنبه بود که طبق تصمیمی که داریم(جشن ماهگرد) آماده شدیم واسه یه جشن کوچیک...... یه کیک  کوچولو واسه قشنگ ترین دختر دنیا درست کردم

.... خیلی ذوق داشتم....بابا مجید هم عصر رفت سر کار مثل همیشه..... شما هم خواب بودی ومن کارهام که تمام شد رفتم آماده شدم ..... تاخواستم شما رو حاضر کنم یه لحظه سرم داغ شدو لرزشدیدی گرفتم و بی حال شدم.... نمی دونم چم شد..... فقط داشتم از تب ولرز شدید جون می دادم...... قرار بود مامان فری و بابا احمد بیان خونمون....فوری زنگ زدم که کجایین وبیاین من حالم خوب نیست آخه شما بیدارشده بودی ومن نمیتونستم بغلت کنم آخه خیلی حالم خراب بود تمام بدنم درد میکرد.... که امدن وشما انگار فهمیده بودی مامان حال نداره خیلی آروم بودی ..... راستش رو بخوای از دردی که داشتم گریه می کردم ...... مامانی فوری زنگ زد به دکتر وعلائمم رو گفت ودکتر گفت که من عفونتی که مربوط به دوران شیردهی هست رو گرفتم..... وفوری قرص تجویز کردو بابا مجید مهربون داشت میومد خونه واسم گرفت وخوردم..... تبم هم با مصرف قرص مسکن اومد پایین.... خلاصه یه خاطره شد که شب ماهگرد دخترم حالم بد شد اونم یه دفعه ای.......منتظر بودیم که حالم خوب شه وکیک رو بیاریم وعکس بگیریم ازت.... شام رو که خوردیم 36_1_51.gifبهتر شدم اما .... اما....شما خوابت میامد وگریه می کردی.... بابا مجید راهت می برد اما همچنان عصبانی بودی که بهت شیر دادم وسرحال شدی ...قربونت برم شکمو مامان..... وقتی آروم شدی .... شروع کردیم به عکس وفیلم گرفتن ازت....... عاشقتم .....

 

مامان فری و بابا احمد مثل همیشه زحمت کشیدن واین لباس خوشگل رو برات هدیه اوردنز...... ومن وبابا مجید هم یه جفت کفش واست خریدیم....

راستییییییی..... اخر شب تازه شارژ شده بودی کلی واسه اولین بار آقو گفتی........... وای هممون ذوق زده شده بودیم از خوشحالی.......... بابا مجید که بغض کرده بود از خوشحالی ... اخه تا حالا هیچ عکس العمل اینجوری ازشما ندیده بود.........I love you smiley for orkut, myspace, facebook

قرارشد مامان فری نره سر کار وشب خونه ما موند وکنارشما هم خوابید .......که ما صبحش با بابا مجیدو مامان فری بریم برای واکسنه دو ماهگیت......وقتی رفتیم پیش خانمه که مسئول واکسیناسیون بود اول بهت قطره فلج اطفال داد که شما خواب بودی واز مزه ی بد قطره به خودت پیچید ی وبیدار شدی.... خانم  میخواست واکسنت بزنه که من گفتم طاقت دیدن ندارم میرم بیرون وبابا ومامانی بالا سرت بودن.... اما خانم  گفت نه نرو بیرون..... این کوچولو با شنیدن صدای مادرش آروم میشه...قربونت برم که از درد جیغ میزدی اما تا من باهات حرف زدم آروم شدی ..... وقتی دومین واکسن رو زد دیگه اشکات میومد بغلت کردم بازم آروم شدی وتو بغلم به خواب رفتی......وقتی اومدیم خونه شروع کردم سر ساعت مشخص بهت قطره استامینوفن دادم که شکر خدا تبت خیلی پایین بود اما   یه ربعی که امدیم خونه مداوم گریه کردی ..... دلم داشت از جا کنده میشد..... طاقت دیدن اشکات رو ندارم.... دردت به جونم..... روی پاهام گذاشتمت وخوابیدی..... شبش هم تا صبح بالا سرت بودم و تا خوابت می برد از درد بیدار میشدی ...خلاصه این روند ادامه داشت تا ساعت 6 صبح که خوابیدی ....الان هم که دارم مینوسیم خوابیدی و شکر خدا تب نداری.......

راستی وزنت هم شده 5 کیلو 100 گرم.... ماشا الله به دخترم که داری تپل میشی

 

 این لباس قشنگ رو مامان فری زحمت کشیده واست بافته تا میری بیرون سردت نشه گلم....دستش درد نکنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان رامیلا
10 آبان 90 20:35
چه دخمل نازی .
مامانی فری
12 آبان 90 9:27
الهیییییییییییییییییی من فدات بشم مادرررررررر
فهيمه و صدرا
12 آبان 90 12:35
آخي بسلامتي خدا برات نگهش داره نزار بغلي بشه كه وقتي تنهاش بزاري و بري سركار هم خودت هم دخمل گلمون اذيت مي شه ببوسش سفر خوش
مامان نسترن
15 آبان 90 1:26
امیدوارم همیشه به سفر و گردش باشی مسافر کوچولوی نازنین.2 ماهگیتم مبارک باشه عروسک،امیدوارم همیشه سالم و شاد باشی
عمه سميرا
22 آبان 90 9:12
دست مامان فري جون درد نكنه با اين لباس خوش رنگ و قشنگش !! جاي عمه بشرا خاليه
عمه سميرا
22 آبان 90 9:17
قربونت بشم با اين عكساي قشنگت .دلم شاد شد عزيزم.
zohre
1 آذر 90 13:15
خدا بده از این مامان فری ها
مامان الینا
12 دی 90 13:27
ناز من انشاالله همش به گردش وخوش گذرونی در کنار خانواده دست مامان فری درد نکنه زحمت کشیدن