عکس های جامانده از اردی بهشت 95
مامان مهسا هوس دیزی کرده بود کلی عکس همین طوری از مرسانا گلی یادت باشد اگر روزی من نبودم وخواستی به یاد من کاری انجام دهی ، تو فقط بهند ه بهشتم فقط خنده توست ...
عزیزترینم 57 ماهگیت مبارک
صاحب چشمانی که آرامش قلب من است وصدایش دلنشین ترین ترانه من است از بودنت برایم عادتی ساختی که بی تو بودن را باور ندارم! چه خوب شدبه دنیا اومدی وچه خوبتر شد دنیای من شد ی ...
یک عصر بهاری در سد چالیدره(اردیبهشت 95)
مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی تا این لحظه ، 4 سال و 8 ماه و 10روز سن دارد : ...
نویسنده :
. مــامــان مــهســا♥
14:00
تجربه اولین سینما
این روز ها خیلی علاقه پیدا کردی به فیلم سینمایی...هر موقع از تی وی تبلیغ فیلم های اخیر سینما رو نشون میده فوری میگی بزار این رو ببینم (یعنی نزنین کانال دیگه) بابا مجید هم که دید دوست داری بری سینما بلیط رزرو کرد وجمعه شب ساعت 11 سه تایی رفتیم سینما هویزه برای تماشای فیلم من سالوادور نیستم اولین باری بود که سه نفری میرفتیم سینما...شما قبلا رفته بودی اما از طرف مهد کودک .فکر نمیکردم اینقدر خانم بشینی وفیلمت رو ببینی..همش با خودم میگفتم حتما یکسره تو راه دستشویی هستیم تا تو سالن سینما...اما برخلاف ذهنیاتم دختر خوبی بودی وتا اخر فیلم هم صدات در نیومد ومشغول خوردن بودی هفته بعدش به درخواست شما این دفعه با ماجونبنا رفتیم سینم...
تولد دانیال جون(اردیبهشت 95)
سلفی های تو ماشین این سلفی رو خودت گرفتی کلی رقصیدی ..قربون اون رقصت اینجا داداشی 32 هفته است که با مامان مهساس دختر عموها دارن با هم گپ میزنن بعد ازتولد رفتیم در خونه بابا هوشنگ به درخواست شما توت خوری..اخه علاقه خاصی به توت داری.. مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی تا این لحظه ، 4 سال و 8 ماه و 9 روز سن دارد :. ...
هفتمین سالگرد ازدواج
زندگی و زیستن را در کنار تو دریافتم مرد زندگیم به اندازه تمام لحظه های زیستنت دوستت دارم روز یکی شدنمان را به تو تبریک میگم و از خدا میخوام سالیان سال سایه ات بالای سر من و جوجه هامون باشه من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین ها را برایم بسازی ...
عزیزترینم 56 ماهه شد
از بویت ترانه میسازم وشعر شعر زندگیم را با بوی ترانه هایت زنده نگه میدارم پنجاه وشش ماهیگت مبارک دردونه من ...
روز پدر 95
پدرم روزت مبارک..(اردیبهشت 95)
به نام پدر امروز برای تو نوشتم بابا،واسه تو که خیلی وقتا خستگیاتو ندیدم،نگاه مهربونتو ندیدم،واسه تویی که اینقدر هوامو داشتی تا بفهمم تنها مردی که باید بهش تکیه کنم تویی...و فقط تویی که هر وقت دست رو سرم میکشی از رو صداقت و عشقه. بابا این روزها از چین کنار چشمات میترسم از بزرگ شدن خودم و پیر شدن تو میترسم از اینکه موهات سفید شه میترسم... اره میترسم چون میخوام تا ابد مرد مردا باشی، شاه مردا باشی و کسی باشی که با نگاهت دلم اروم بشه...بابا پیر نشو،خسته نشو غمگین نشو،شاد بمون ببخش تمام نادانیها و نفهمی ها و کج فهمی هایم را،اعتراض ها و درشتیهایم را و هر انچه را که آزارت داد دستانت را میبوسم و پیشانیت را که چراغ راه زندگیم...