مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

سفرنامه قشم-PART 3

ماجون از روز چهارم سفر که قرار بود بریم درگهان حالت تهوع داشت ...صبحش با هم همگی رفتیم درگهان نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که ماجون خیلی حالش بد شد و با مرسانا گلی ماشین گرفتن و برگشتن قشم ...شبش هم ماجون سرم وصل کرد ..فشارش بالا بود...خدا رو شکر بعد از سرم حالش بهتر شد..این تنها خاطره بد سفر شد این عکسم ماجون از شما گرفته وقتی از درگهان برگشتین قرار بود شما مراقب ماجون باشی اما خوابیدی نبینم حالت بد باشه مامان گلم...الهی همیشه سلامت باشی ...
19 آذر 1395

سفر نامه قشم-PART 2

یک روز رفتیم ساحل زیتون تا شما به قول خودت بری ماسه بازی کنی مهرسام در حال چرت اولین بار که پاهاش رو گذاشت تو آب دریا ..خوشش اومده بود پسر خاله وقتی کلاه آفتابی میزاره:نون بگیرم ،نفت بگیرم قبلا سفر هایی که به شمال و کیش داشتیم سوار قایق شده بودیم همراه مرسانا گلی..اما چون کوچولو بوده هیچی یادش نبود......
15 آذر 1395

سفر نامه قشم -PART 1

در تاریخ 22 مهر 95 سفر کوتاه اما شیرین و خاطره انگیزی به قشم داشتیم این دومین سفر هوایی مرسانا گلی و اولین سفر هوایی مهرسام جونی بود که دقیقا 4 ماه و سه روزش بود تو این سفر ماجون هم همسفرمون بود که با حضورش خیلی بیشتر سفر بهمون خوش گذشت...بابایی احمد چون کار داشت نشد همراه ما تو این سفر باشه صبح ساعت 7 پرواز داشتیم..مرسانا از چند روز قبلش چمدون خوشکلی رو که هدیه تولد ماجون بهش بود رو آماده کرد برای سفر صبحش با این که شب دیر خوابیده بود اما از ذوق سفر ساعت 5 بیدار شد واماده شد در کل خیلی خیلی سفر خاطره انگیزی بود...بیشتر به نفع بچه ها شد چون کلی لباس های خوشگل واسشون خریدیم ...
15 آذر 1395

مستقل شدن مرسانا جون

از اول پیش من وبابا مجید میخوابیدی تا اینکه زمان بارداریم چون خیلی غلت میزدی بابا مجید تصمیم گرفت شما دو تا پایین بخوابین ...خیلی تلاش کردیم که مستقل بشی و بری تو اتاق خودت اما تا حرفش میشد میگفتی تو فکرم نیست برم بخوابم ... به بهانه ورود مهرسام واست چراغ خواب شلمان خریدیم و گفتیم مهرسام کادو اورده برات از طرف فرشته ها اما بازم زیر بار نرفتی که تو اتاقت بخوابی ماجون از مسافرت برات چراغ خواب السا اورد که رنگاش عوض میشه اما بازم حرف حرف خودت بود میگفتی تو فکرم نیست و من میترسم چند بار بابا مجید اومد همراهت تو اتاقت با هم بخوابین اما بعد از یک ساعت میدیدم دست از پا درازتر دو تاییتون بر میگشتین خدا خیر بده محبوبه جون ...
10 آبان 1395

اول مهر 95- پیش دبستانی 2

 امسال پیش دبستانی 2 میری ...مدرسه ای که الان تحصیل میکنی جز مدارس درجه یک مشهده امیداورم امسال رو با موفقیت پشت سر بزاری با توجه به سختگیری هایی که این مدرسه تو اموزشش داره اسم مربیت محبوبه جونه ... روز اول چون نمیتونستم با مهرسام که کوچولو بود بیام با بابا مجید رفتی ...به محض ورود کلی گریه کردی ومیگفتی میخوام برم پیش مامان مهسا متاسفانه این مدت که من استعلاجی زایمان بودم حدودا 8 ماه میشد خیلی وابسته به من شدی اما اون روز محبوبه جون از اول تا آخر دستش تو دست های تو بود و همه جا همراهش بودی تا دیگه گریه نکنی خدا رو شکر از فرداش دیگه همه چی روبراه بود صبح ها به راحتی بیدار میشی و خودت حاضر میشی فقط کیف...
10 آبان 1395

عزیزترینم 5 سال و 2 ماهگیت مبارک

  چقدر زود گذشت این 5 سال ودوماه !چقدر زود بزرگ شدی مرسانا گاهی در گوش ات زمزمه میکنم:مرسانااا برای بزرگ شدن عجله نکن ! اما انگار زندگی دارد روی دور تند حرکت میکند کمی آرامتر دخترم ،به کجا چنین شتابان؟ بگذاراین روز ها رو خوب نفس بکشم!به مادرت فرصت بده نفسم چقدر طرز نگاهت فرق کرده عروسک کوچولوی من دو ماه که از مرز 5 سالگی گذشتی ولی چرا اینهمه بزرگ شدی یهو؟ فقط کمی آرومتر بزرگ شو من این لحظه ها رو با جون ودل میخواهم هک کنم توی وجودم   ...
10 آبان 1395