مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

عیدانه 95

سلام ..سال 1395 مبارکتون باشه نزدیک به سه ماهه که من مطلبی ننوشتم ..الان علتش رو میگم یک ماه و نیم دیگه خانواده 3 نفرمون میشه 4 نفره..امید به خدا بارداری های منم که 4 ماهه اولش خیلی حالم بده و گلاب به روتون یکسره دستشویی ام..کلا حال و حوصله خودمم ندارم جنسیت نی نی مونم پسره...اسمشم ان شاالله وقتی به دنیا اومد میگم مرسانا خیلی خوشحاله و کلی با دیدن لباس هاش قربونش میره...دستش رو میزاره رو شکمم و میگه مامان لگد زد بیست دی هم بنا به تشخیص پزشکم سرکلاز کردم...و به مدت دو هفته استراحت مطلق بودم...بعد از اون یک ماه رفتم سر کار که مجدد از اسفند تا امروز استراحت پزشکی دارم...الان هفته 30 بارداریم... راستی اسفند ما...
26 فروردين 1395

عزیزترینم 52 ماهه شد

گاهی همه ی زندگی ات در یک تو خلاصه می شود... تو در خلوتم قدم میزنی وصدای پای تو میشود ملودی ارام ذهن من... هر ردی که از من بگیری به تو می رسد تو میشوی دنیای من تو میشوی نیاز من تو میشوی همه ی من عزیزترینم 52 ماهگیت مبارک ...
13 دی 1394

عزیزترینم 50 ماهه شد

دخترکم ... زود بزرگ نشو مادر،کودکیت را بی حساب میخواهم و در پناهش جوانیم را! زود بزرگ نشو دخترم ..قهقهه بزن،جیغ بکش،گریه کن ،لوس شو،بچگی کن ،ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام. آرام آرام پیش برو،آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم.هر چه جلوتر می روی همه چیز تندتر از تو قدم بر میدارد.حالا هنوز دنیا به پای تو نمیرسد از پاکی.الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز!همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش.یک قدم،دو قدم، ولی زود بزرگ نشو مادر آرام آرام پیش برو گلم.آنجا که عمر وزن میگیرد دنیا به قدری سبک میشود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت. آن سوی سن وسال خبری نیست.کودکی کن،از ته دل بخند به اداهای ما که برای خنداندنت دلقک میشویم،بزرگ...
13 آبان 1394

عاشورا و تاسوعا 94

دخترم امسال محرم رو خیلی بیشتر حال وهواش رو حس میکردی ومدام سوال میپرسیدی در موردش و ما هم واست توضیح میدادیم ... کاردستی مهدت نزدیک خونمون بود اینجا با هم رفتیم وقتی دیدیشون میترسیدی ازشون ورضایت نمیدادی بری نزدیکشون یک شب هم داشتیم میرفتیم با بابا مجید خونه بابا هوشنگ سر راه که دیدی چایی میدن گفتی وایستیم چایی بخوریم ...یه چایی نبات امام حسین هم نوش جان کردی امسال تصمیم گرفتیم نذریه هر سالمون رو تو خونه درست کنیم با بابا مجید...از پنجشنبه تدارکاتش رو دادیم وصبح جمعه هم که شما خواب بودی مابقی کارها ...اینم دیگ عدس پلوی امسالمون ..ان شاال...
5 آبان 1394

دوره جدید از زندگی..پیش دبستانی یک

دخترم امروز از جهان کودکی به دنیای شگفت و تازه وارد شدی پس... یادت باشد تحصیل   علم بدون معرفت و مهربانی تو را شاید بالا ببرد اما برتر نخواهی بود بدان هر که بخواهی باشی و در هر منصبی فقط انسان بودنت میماند وبس بدان دفتر مشق تو کلمات است وبس اما دفتر زندگیت را دیگران برایت مینویسند با انچه در مرکب ذهنشان به جای میگذاری از خوبیهایت بدان هر که شوی  مبار خودت خواهد بود اما هر چه شوی مبارک مردمت میشود ورودت به دنیای جدید علم ومعرفت مبارک عزیزم امسال مهد کودکت رو تغییر دادیم ...چون امسال پیش یک هستی ترجیح دادم مهدت رو تغییر بدم که از نظر سطح آموزشی ومکانش از قبلی بهتره خیلی...
28 مهر 1394

عزیزترینم 49 ماهه شد.

خدایا تقدیر بهشت من را زیبا بنویس تا جز لبخند از او نبینم دردانه ام 49 ماهگیت مبارک   .: مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی تا این لحظه ، 4 سال و 1 ماه سن دارد ...
11 مهر 1394

عکس های جامانده از تابستان 94

یه روز تصمیم گرفتیم با مترو بریم خونه ماحون...ماشین رو پارک کردیم ورفتیم به سمت مترو وقتی نشستی خیلی با تعجب بقیه رو نگاه میکردی واولین باری بود که سوار مترو شده بودی یه روز هم رفتیم ناهار قرمه خوران شاندیز ..که شما در بین مسیر خوابت برد..این کریر بچگی های خودت بود که گیر داده بودی با خودت بیاریش بیرون عروسی دختر عموی بابا مجید ...
31 شهريور 1394