سفرنامه اردی بهشتی(روز اول)
سلام دختر ماهم
میخوام از مسافرت به یاد موندنی که به شمال (بابلسر) از 22/2/92 تا 26/2/92 داشتیم برات بگم
قرار شد 22 اردی بهشت ساعت 4 صبح حرکت کنیم به سمت شمال ....
با مامانی وبابایی نزدیک پلیس راه قرار گذاشتیم
تا دیروقت داشتم لوازم سفرجمع میکردم
برای شما هم یک چمدون جداگانه با کلی لباس و یک ساک هم مخصوص اسباب بازی هات از لگو گرفته تا عروسک وکارت های بِن بَن بُن برداشتم
شب وقتی شامت رو نوش جان کردی خوابیدی اما ساعت 1 بیدار شدی و شروع به بازی کردی...
تا کارهام رو راست وریس کردم ...بابا مجید هم لوازم رو گذاشت تو ماشین شد ساعت 2:30صبح ،حالا 4 قرار داشتیم تا خوابیدیم شد 3 ....ساعت 4:15 بود که با صدای گوشی بابا مجید بیدار شدیم
بله خواب موندیم ....بابا احمد پشت خط بود که چرا نمیاین....فوری حاضر شدیم .شما خواب بودی اما به محض اینکه سوار ماشین شدیم بیدار شدی...
توی راه بودیم که رسیدیم به مامانی ...تا دیدیشون تعجب کردی وزدی زیر گریه ...
رفتی تو ماشینشون .... وقتی از کنارتون رد میشدیم بای بای میکردی
اما باز دلت طاقت نمیاورد ومیومدی پیش خودمون
ساعت ٩:٣٠ بود که رسیدیم به منطقه خوش اب وهوایی به نام دَرکِش قبل از بجنورد بود
صبحانه کنار رودخونه خوردیم
وقتی نشستیم یک خروس اونجا بود که کلی ذوق کردی دیدیش اما خروسه فرار کرد ورفت
باهاش بای بای کردی ومیگفتی با بای
من به بهانه خروس بهت صبحانه که تخم مرغ بود میدادم بعد گفتم ای بابا چرا خروسه رفت که دیدم از درو دیوار حیوون ریخت (مرغابی،گوسفند وسگ)
مهربونم به مرغابی ها غذا میدادی
مامان فری میگفت کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستی
تا گوسفند ها رو میدیدی میگفتی ببعی ...مامان فری بغلت کرد ورفتین نزدیک گوسفند ها که یک دفعه ای مامان فری جیغ زد ...مار خیلی بزرگی اونجا بود ....خدا بهمون رحم کرد ....
توی ماشین بابا مجید عقب رو برات درست کرده بود که بخوابی ....
من وشما بعضی اوقات میرفتیم عقب با هم لگو یا کارت بازی می کردیم
تا موقع ناهار که رسیدیم به گرگان ....رفتیم اکبر جوجه ....اما شما دو سه لقمه بیشتر نخوردی ومن غصه می خوردم که هنوز اشتها نداری
از ظهر به بعد بهانه میگرفتی ومدام میگفتی بری بغل بابا مجید پشت فرمون ....یه نیم ساعتی پشت فرمون سرت رو گذاشته بودی رو شونه بابا مجید
اما خیلی خطرناک بود برای همین من وبابا مجید جاهامون رو عوض کردیم ومن رانندگی کردم
کم کم خوابت برد ....
رسیدیم به ساری ... من ومامان فری هم که عاشق خرید گفتیم سر راه بریم فروشگاه خانه وکاشانه
اونجا کلی دلبری کردی... برای اولین بار بود که به بابا مجید گفتی مَشید یعنی مجید
اسباب بازی بر میداشتی وداد میزدی مشید مشید ....
بعد از خرید راهی شدیم سمت مقصد که بابلسر بود
وقتی رسیدیم بعد از کمی گشتن ویلا کنار ساحل دریا برای اجاره پیدا کردیم
کلی خوشحال بودی وکبف می کردی که جای جدیدی اومدی از این اتاق به اون اتاق
تا دریا دیدی گفتی آب بایی آب بایی یعنی اب بازی اما بعد یاد گرفتی میگفتی دیا
عکس هایی که مامان فری گرفته بود ازت داشتی نگاه میکردی
شب بیرون نرفتیم ...همه خسته بودیم ....شما هم حال نداشتی ومدام بهونه میگرفتی ...الهی فدات بشم
بعد از شام ...بابا احمد وبابا مجید از خستگی بیهوش شدن ....
اما شما نخوابیدی ...من ومامان فری گذاشتیمت تو پتو وتکون تکونت میدادیم .....
شما شروع میکردی به تاب تاب عباسی خوندن
تاب تاب عباشی خدا منو ننداشی
دیگه دست و کمر من ومامان فری درد گرفته بود
وقتی میخواستیم ببینیم خوابیدی من میگفتم تاب تاب که شما با صدای خواب آلود میگفتی عباشی
اون شب نمی دونستیم از دستت گریه کنیم یا بخندیم
بعد از کلی تکون تکون خوابیدی
صبح وقتی بیدار شدی کلی عرق کرده بودی نمی دونم چرا؟؟؟ تمام لباسات وبالشتت خیس شده بود ...همون عرق باعث شد خوب بشی وتا اخر سفر همسفر خوش اخلاق مامان بودی
ادامه سفر نامه تو پست های بعدی ....