سفرنامه اردی بهشتی (روز سوم)
عزیز مامان صبح روز سوم رفتیم کنار دریا تا شما بازی بکنی ولذت ببری
به بابا مجید هم میگفتی که تو شن بازی کمکت کنه
چون یک کم هوا خنک بود ترسیدم بری تو آب سرما بخوری
عصر رفتیم شهر بازی...
فقط چند تا از دستگاهاش رو شما میتونستی با توجه به سنت استفاده کنی
از این می ترسیدی
قربون اشکات بشم
عاشق اون بابای گفتنتم
استخر توپ مخصوص ٣-٦ ساله ها بود اما شما اصرار داشتی ومیگفتی توپ توپ
مسئول اونجا هم یک خانوم وآقا بودن خیلی به شما لطف داشتن وگذاشتن که از استخر توپ استفاده کنی
به مامان فری گفتن شما نباید بری داخل فقط مواظب کوچولو باشین
اماااااااااااااا یک لحظه شما گیر افتادی تو استخر ومامان فری هم اومد کمکت
که یک دفعه ای صدای خنده شما بلند شد و مسئول اونجا اومد وتعجب کرد که مامان فری هم بله....
اولین بار بود که بلال خوردی وخیلی دوست داشتی
آخر شب هم چون خسته بودیم تو ویلا استراحت میکردیم که شما اصرار اصرار که بریم دریا میگفتی بییم دیا
چایی برداشتیم ورفتیم.....
یک دور کامل پیاده روی کردی کنار ساحل با بابایی احمد( به بابا میگی بابائی منانا یعنی بابایی مرسانا)
بعد هم یک دور کامل با مامانی فری
قربونت بشم....وقتی رسیدیم خونه سرت رو گذاشتی رو بالشت خوابت برد از خستگی